اين خانه سياه است

اي مفتخر به طالع مسعود خويشتن # تاثير اختران شما نيز بگذرد

Saturday, October 08, 2005
سياحت غرب : اپيزود دو ـ قسمت آخر

در برگه ترخيص از جهنم در جلوي علت مرخصي نوشته بود برگذاري مراسم ترحيم . از دروازه جهنم ميزنم بيرون .چند مليون سال نوري تا زمين راهه . پياده شروع ميكنم به گز كردن . چند دقيقه بعد تو خونه ام .
زماني كه زنده بودم دردسر بودم حالا هم كه مردم بازهم دردسرهايي كه درست ميكنم تمامي نداره . بر سر متني كه بايد در مسجد درباره من خونده بشه و متن اعلاميه كه بايد در كوچه و خيابان زده بشه بين اقوام جنگ سختي گرفته بشه . از اونجا كه در زتدگي عاري از هر هنري بوده ام عقلاي فاميل جلسه گذاشتند كه چطوري از من آدمي مطابق با شونات فاميل بسازند . عمه ام گفت : مگه از روي نعش من رد بشين بذارم برادر زاده ام رو بدون مدرك بفرستيد اون دنيا . چه طور پسر سكينه خياط كه سيكل ردي بود وقتي مرد شد آقاي مهندس و سكينه شد مادر آقاي مهندس ولي مال ما مدرك نداشته باشه . تا سه تا دكتراي جامعه شناسي هاروارد و آكسفورد از توش در نيارم ولتون نميكنم .مگه آبروم رو از توي جوب پيدا كردم . و بعد از ترس آبرويي كه فردا ممكنه به علت بي سوادي من جلوي زري دلاك و خاتون رخت شور ازش بره غش كرد . داييم رو به عمه ام كرد و گفت حاج خانم ، اون خدابيامرز از روي درس تصميم كبري هم كه ميخوند، معلم تا سي تا غلط ازش نمي گرفت ولش نميكرد ، حالا شما چه طور ميخوايين دكتر اونم از نوع هارواديش كنيد . درسته كه شهر هرته و لي نه ديگه اينقده . من ميگم بنويسد سردار شهيد و فال فضيه رو بكنيد . عمو كوچيكه كه بعد از ظهري نشه كرده بود و كيفش كوك بود گفت زكي ، اين سردار شهيد شما كه به علت چشم ضعيف از خدمت سربازي معاف شد اگر فردا بفهمند كه چلغوز فاميل به علت زياده روي در خوردن عرق سگي مرده و ما از اين غلطها كرديم كه چوب تو آستينمون ميكنن . خاله ام گفت مينويسيم خلبان بلند پرواز و تيز تك كه آسمان جنوب همواره خاطره دلاوريها يش را به فراموشي نخواهد سپرد . كه صداي خنده از همه بلند ميشه . همين دو ماه پيش بود كه به خاطر ترس از ارتفاع از ديوار خونه افتادم پايين و سرم چهارتا بخيه خورد . چيزي به شروع مجلس ختم نمونده بود . قرار بر اين شد كه مطالب جمع آوري بشه و رو كاغذ بيآد هر چه بادا باد . هنوز تك تك كلماتي كه در مدح من نوشته بودن در ذهنمه .

صحبت از پژمردن یک برگ نیست
فرض کن مرگ قناری در قفس هم مرگ نیست
صحبت از مرگ محبت ، مرگ عشق
گفتگو از مرگ انسانیت است

مرحوم سردار شهيد خلبان دكتر مهندس باربد در سال يكهزار و سيصد و پنجاه ويك ديده به جهان گشود . از همان اوان كودكي بارقه نبوغ از ناصيه بلندش هويدا بود . در سن سه سالگي تلمذ را در محضر بزرگترين اساتيد دوران آغاز كرد . در سن ده سالگي در حالي كه به تصديق اساتيد دانشگاهي يگانه دوران و نادره زمان بود موفق به گرفتن ديپلم با معدل عالي و قبولي در كنكور رشته هاي پزشكي و مهندسي به صورت توامان با رتبه ممتاز گرديد . در دوران تحصيل در حالي كه اندكي بيش ا زده سال از عمر گهربارش نميگذشت با كشف قانون نسبيت انيشتن لرزه بر اركان علم انداخت كه تا به امروز شاهد تبلور و روشنايي كشف بزرگ آن تالي بو علي سينا هستيم . سرانجام در سن پانزده سالگي موفق به اخذ دكتري در رشته هاي راه و ساختمان ، كسب پي اچ دي در رشته جامعه شناسي انسان پالئوليتيك ، احراز كرسي دپارتمان زبانهاي هندو اروپايي دانشگاه بنگالور و كسب دكتري چشم پزشكي با تخصص در اصلاح قرنيه چشم چپ و فوق تخصص جراحي قلب گرديد . به شهادت تاريخ علم كاسه كوچك علوم طاقت درياي مواج دانش آن عزيز را نداشت . در پنج سالگي به علت همكاري با برادران رايت از سازمان ايكائو لقب بزرگ خلبان تمام دوران ها را دريافت كرد . با شروع جنگ تحميلي با خدمت در نيروي زميني ، دريايي ، هوايي سپاه و ارتش و ابراز شجاعت و رشادت در آوردگاههاي نبرد برگ زريني بر دفتر قطور افتخارتش افزود و با كسب درجه ارتشبدي نائل به افتخار بازنشستگي گرديد . در ميادين ورزشي يكتاي دوران بود . كيست كه نقش خاطره دو گلي كه او وارد دروازه استرالياي غاصب و جهانخوار كرد را در ذهن حك نكرده باشد . گلهايي كه موجي از شادي را به ميهن آورد و پس از بيست و چهار سال افتخار صعود به جام جهاني را ارزاني ما كرد . آن فقيد سعيد در طول عمرپر بارش اقدام به تاليف كتب بسياري نمودكه از آن جمله اند : شاهنامه ، كليات سعدي ، ديوان حافظ ، مثنوي معنوي ، بوف كور ، سه قطره خون ،‌آموزش آشپزي رزا منتظمي ،اوديسه ، شاه لير ، جنايت و مكافات ، پرين ويلفرانك ، حنا دختري در مزرعه ، حسني نگو يه دسته گل و... سرانجام پس از عمري افتخار آفريني و رشادت در روز شانزدهم آذر در سالروز ولادتش در حين انجام عمليات فضايي و در حين قدم گذاشتن بر خاك پلوتون هدف تير مستقيم دشمن قرار و در منزل دچار سنگكوب گرديد و به درجه رفيع شهادت نائل گرديد . در اين جا به جاست كه از تمام سران كشوري ، لشگري ، وزرا ، نمايندگان اصناف ، بازاريان ، جامعه ورزشكاران ، دانشگاهيان ، جامعه تهراني هاي مقيم ملاير ، اعراب وطن كرده در مشهد ، هيت نورالاسلام مسجد سليمان ، مداحان ائمه از ايل بختياري ، سنديكاي مهدكودك داران قزوين ، كه در اين مدت از طريق حضوري و يا با چاپ اعلاميه در جرايد و چاپ اطلاعيه شريك غم مان بوده اند صميمانه سپاسگذاركنيم . از خداوند منان آرزوي حضور در مجالس سرور اين بزرگواران را مسئلت داريم .
ستاره رفت و گم شد تو سیاهی / امان از بی کسی! بی تکیه گاهی!/ تو رفتی تا زمین ماتم بگیره / تموم آسمونو غم بگیره / تو رفتی تا زمان مشکی بپوشه / سپیده رخت تاریکی بپوشه

نگاهي به پيرهنهاي صورتي ، گلبهي و يشمي صاحب عزا ها مياندازم و ايمان ميارم كه زمان مشكي پوشيده و سپيده رختهاي تاريك به تن كرده .
بي خيال مجلس ختم ميشم . چشم باز ميكنم ميبينم تو پاركم . پاركش به چشمم نا آشنا مياد ولي براي مرده كه ترسي نيست . ميرم رو نيمكتي ميشينيم . كمي دورتر چند نفر نشسته اند و دارند تارهاشون رو كوك ميكنند . نگاهشون ميكنم . مو و ريش بلندشون داد ميزنه كه درويشند . ميرم كه پيششون بشينم كه پام ميره تو زمين .
يه جفت چشم سياه بهم زل زده كه برام آشناست . نگاهش ميكنم . نگام ميكنه . بهش ميخندم ، بهم ميخنده . مياد سمتم . دلم تالاپ تلوپ ميكنه و داره از حلقم در مياد ، به سي سانتي متريم ميرسه كه چشمام سياهي ميره . ولي نمي ايسته و درست از وستم رد ميشه . منگ ميشم . بر ميگردم ميبينم به طرف همون نيمكت ميره و كنار يه آقا پسره ميشينه كه من تا حالا نديده بودمش . اون جزيرهاي سياه وسط اقيانوس شيطون و بازيگوش چشماش به من نگاه نميكرد . به دلم نهيب ميزنم تا ديگه نزنه . چه معني داره كه قلب يك روح اونم روحي كه چند روزه مرده است اين طوري بزنه . خنده ام ميگيره
درويشها زنگ شتر ميزنند . پاهام از زمين در مياد و سبك ميشم . آروم آروم شروع ميكنند و به چهار مضرابش ميرسند .
مي سل سل مي فا فا ر ر فا مي ## سل سل ## فا سل فا فا مي ر ر رفا مي ## ميشم هموزن نتها و باها شون پرواز ميكنم دستم رو بهشون ميگيرم و زخمه مضراب دراويش بلندم ميكنه ميبره تا زميني كه مال خودمه . ميرم تو چاله ام . كرم و سوسك و مورچه از سر و كولم بالا ميره . بوي تعفن مرده چند روز مونده با رايحه تنباكوي دو سيب قاطي شده . بي وجدانها چقدر زود به شش هام رسيدند . ميرم تو قبر در راستاي خودم دراز ميكشم و بدنم رو تو بغل ميگيرم . چقدر دلم براي خودم تنگ شده بود .چقدر تو بغل خودم خوابيدم نميدونم ،كه يهو صداي پا به گوشم ميرسه . سرم رو بلند ميكنم . يه نفر داره مياد . قد بلند ، خوش هيكل با سيبيل پرپشت . بو ميكشم . بوي چاي تازه دم و دود سيگار وينستون مياد . دوتا چشم قهوه ايي وسط يه آرامش غريب كه منو كه از دريچه اونا مي پاد . ميرم تو بغلش و آروم ميشم . كوچيك ميشم . آرام ميشم و آرام ميشم تا اين كه ميخوابم .پر از نرمي ، پر از آرامش . مثل خواب بچه تو بغل گرم و بزرگ پدر . نرم نرم . آرام آرام آرام . هيچ ميشم

پرده افتاد
صحنه خاموش
آسمان و زمين مانده مدهوش
نقش ها رنگ ها چون مه و دود
رفته بر باد
مانده در پرده گوش
رقص خاموش فرياد
پرده افتاد
صحنه خاموش
وز شگفتي اين رنگ و نيرنگ
خنده يخ بسته بر لب
گريه خشكيده در چشم
پرده افتاد
صحنه خاموش
و آن نمايش كه همچون فريبنده خوابي شگفت
دل از من همي برد پايان گرفت
و من
كه بازيگر مات اين صحنه بودم
چو مرد فسون گشته خواب بند
كه چشم از شكست فسون برگشايد
به جاي تماشاگران يافتم خويشتن را
شگفتا ! كه را بخت آن داده اند
كه چون من
تماشاگر بازي خويش باشد ؟
وز اين گونه چون من
تراشد فريب دل خويشتن را
كه آخر رگ جان خراشد ؟
بلي پرده افتاد و پايان گرفت
فسونكاري اين شب بي درنگ
و من در شگفت
كه چون كودكان
بخندم بر اين خواب افسانه رنگ ؟
و يا در نهفت دل تنگ خويش
بگريم بر اندوه اين سرگذشت ؟