اين خانه سياه است

اي مفتخر به طالع مسعود خويشتن # تاثير اختران شما نيز بگذرد

Sunday, September 25, 2005
سلام امين جان
دوروزه بي حوصله ام . به عبارت صحيح تر دوروزه كه بيحوصله تر شدم وگرنه كه بيحوصله گي ديگه چيز تازه اي نيست كه بخوام در باره اش بگم . دو روزه كه اون دو سالي رو كه باهم بودن داره از جلو چشمم مثل فيلم ميبينم . دو سال شب و روز با هم بوديم . يكي دوسال هر روز با هم حرف ميزديم و لي الان ششماهه كه تو فوت كردي و من الان بايد خبر دار بشم . روزگار عجيب بازيمون داد . پسرمن چقد بايد از عمرم رو بدم كه برگردم به اون روزاي كه باهم بوديم . روزايي كه جنون داشتيم . روزايي كه پشت يه ميز مينشستيم . الان كه فكر ميكنم نمي دونم گريه كنم براي تو و اون روزهايي كه از دست رفت يا بخندم به اون همه جنون و ديوانه بازي كه منو تو داشتيم . يادت مياد روز 16 مهر كه من سلانه سلانه ، ساعت هشت ونيم صبح اومدم مدرسه و تا اولين روز سال جديد تحصيليم رو شروع كنم و دم در مدرسه مدير مدرسه خفت گيرم كرد وبرد دفتر . از همون دفتر مدرسه كه ديدمت ازت خوشم اومد . سابقه درخشانت به جثه كوچيكت نميخورد . هفت بار اخراج از كلاس در دو هفنه اول مدارس از اون كارايي بود كه فقط از تو بر ميومد . امين دوروزه بغض تو گلومه ولي نميخوام گريه كنم . بيشتر از اين حرفها دوست دارم كه بخوام به خاطر راحت شدنت گريه كنم . امشب رفتم اون دفتري كه توش فول هاي دبيرا مينوشتيم درآوردم و دوباره ا زاول تا آخر خوندمش . اون شمعها و قلبهايي كه تو دفتر كشيده بودي هنوز سر جاي خودش بود . حيف كه تو امروز سر جاي خودت نيستي . امين الان كه به اون موقع بر ميگردم به اينكه ديونه بوديم ايمان مي آرم . يادت مياد چه بلايي سر حسين زاده آورديم . چقدر ماشين بنده خدا رو پنچر ميكرديم . چقدر پازلفي كج و كوله خلقي و سبيل ناميزون توكل به خدا سوژه مسخره بازي ما بود .
چقدر با اين خلقي حال كرديم . يادت هست اون روزي كه زيپ شلوارش رو نبسته بود و بي خيال سر صندلي نشست و تمام دم و دستگاهش افتاد بيرون . رفتي در گوشش گفتي زيپت رو ببند . كدوم ديونه ايي غير از تو جرات ميكرد به خلقي از اين حرفها بزنه . پسر تواون دستاي تردست رو از كجا آورده بودي . اولين و آخرين بچه مايه داري بودي كه ميديدم جوري جيب زني ميكني كه هيچ دزدي نميتونه اون جور جيب بري كنه . يادت هست اون روزي كه با موتور اومدم دنبالت و بابات موقع تك چرخ زدن ديدمون . چه قشقره ايي تو مدرسه در آورد . يادت هست ماشين خلقي رو پنچر كرديم و بعد با موتور برديمش مدرسه . فشارش افتاد پايين از بس خركي موتور رو روندم . يادت هست اون روزي كه كيف اعطا رو زدي و عكش رو برديم زديم سر آگهي فوت و آگهي رو در مدرسه چسبونديم . روزي بود كه حسين زاده ميخواست امتحان شيمي بگيره و امتحانش لغو شد . اون ابغوره ايي كه معلما سر صف ريختند و اون خنده هاي زير جلكي ما سر صف . عجب روزي بود . كلاس فيزيك زر بخش . وقتي كه تمام سطل آشغالهاي مدرسه رو آورديم سر كلاسش به رديف گذاشتيم و اونم كه بدش از سطل آشغال مي اومد يكي يكي همشون رو شوت كرد بيرون . بنده خدا نمي دونست كه سطل مجتمع رو هم كه فلزي بود ، تو گذاشتي جلو در كلاس . چه اشكي تو چشماش حلقه زد وقتي اون لگد آخر رو به اون سطل چدني زد . روز بازي ايران و استراليا چقدر حال كرديم . چقدر سيگارت و اكليل سرنج تو خيابون پنجم انداختم . اون اكليل سرنج دست سازي كه انداختي تو خونه خلقي . چقدر قيافمون ديدني بود وقتي ديديم خلقي سر فحش خواهر مادر رو به اون كسي كه اين كار رو كرده كشيد . ما كه نبوديم . چقدر اين بدبخت از دست ما زجر كشيد . شبي كه ماشين بابات رو بلند كردي و دو دور تمام اهواز رو باهاش گشتيم . و اخر بنزين تمام كرد و رفتيم از باك بنزين ماشيي خلقي ساعت يك شب بنزين كشيديم . چقدر خنديديم به حرفش كه گفت صبحها از دست شما درس نميتونم بدم شبها هم از دست شما ... خلها نمي ذارين بخوابم .
اون فول معروف حسين زاده كه گفت : عید هم یه جور تعطیلیه ، فقط مدتش طولانی تره . يا اون روزي كه سر به سرش گذاشتيم و لهجه بهبهانيش رو دست انداختيم . چقدر زور زد بدون لهجه صحبت كنه . آخر سر هم گفت گور پدر فارسي . من سي ساله شيمي رو بالهجه بهبهاني درس ميدم . هر كي ناراحته هري . اون نصايح معروف مقدس در مورد فيلم سوپر : زير 18 سال نبينن که خوبيت نداره و ممکنه کار دست خودشون بدن . اون داد و هواري رو كه وقتي اومدي سر تمرين در آوردي كه مربي فرستادم دور زمين بدوم و گفت ديگه از اين هوادارت نيار سر تمرين . وقتي گفتم پسر حاج مهدي هستي چقد سعي كرد خودش رو خراب نكنه . اون منت كشي كه ازم كردي وقتي تو راه برگشتن باهات حرف نميدم . آخرش مجبور شدي شام مهمونم كني تا باهات آشنتي كنم . وقتي بهت گفتم از عمد باهات حرف نزد متا مجبور بشي ساكم رو برام خر كش كني چقدر بد و بيراه بهم گفتي . رسيدم خونه ديدم دستكش و كقش استوكهام رو درآوردي و با خودت بردي . تا پول شام رو از من بگيري . ميگفتي بقال زاده هستي و سرت كلاه نميره . بابات با اون همه خدم و حشم اگه ميفهميد بهش گفتي بقال زنده ات نميذاشت .
امين اون شب يادته كه دختر خاله ات عقد كرد و تو ريختي بهم . چقدر ميخواستيش و چقدر اون خاطر خواه پسر داييت بود . گريه اون شبت تلخ ترين گريه ايي بود كه به عمرم ديدم . غير از تو كي ميتونست دو ساعت يه بند گريه كنه . آخرسر منو هم گريه انداختي . كي مي تونه اينقد عاشق بشه كه سه روز تب كنه و هذيون بگه و يك هفته هم بيفته تو رختخواب . اين معجزات فقط از تو بر ميومد .
چقدر شب امتحان فيزيك تخمه شكستيم و از آرزوهامون گفتيم . چقدر آرزوهامون نافرجام بودن . نه من دروازبان تيم ملي شدم و نه تو مهندس برق . من كه ميخواستم فوتباليست بشم شدم دانشجو و رفتم دانشگاه و تو كه قرار بود دانشجو بشي رفتي تهران تا كاراي بابات رو بچرخوني . اون شبي كه اسباب كشي كرديد و تا صبح تو خونه لخت و بي وسيله نشستيم و سيگار كشيديم و حرف زديم و تو گريه ميكردي چه شي بدي بود .فردا صبح كه با هم پياده از كيانپارس تا فرودگاه رفتيم و بازم گريه ميكردي . وقتي گفتي بيا بريم تا ته كوچه خاله ات اينا و بر گرديم هيچوقت نميدونستم اينقد رو حرفت مي ايستي . گفتي اگه اومدي تهران حتما بهم سر بزن . گفتم تو هم هر وقت مياي اهواز به غير خونه ما نبايد جايي بري . ته كوچه ، در خونه خاله ات بوديم كه اينو گفتم . گفتي ديگه تا زنده ام اهواز نمي يام . بعد از لوله گاز بالا رفتي كه بازم خونه خاله اينا رو ديدي بزني . امروز رفتم به هواي توتا آخر اون كوچه بر گشتم . نه تو موندي و نه اون خونه . اون خونه برج شده و تو كه با تمام كوتاهي قامت به چشم من برج بودي داري خاك ميشي .پسر دارم ديونه ميشم و اين روزا نه پياده روي و نه نوشتن و نه هيچ چيز ديگه آرومم نميكنه . يادت هست كه بهت كتاب شعر كادو دادم . چه احمق بودم من كه بهت كتاب اشعار ابتهاج رو دادم . تويي كه فقط يه شعر رو تا آخر خونده بودي اونم كوچه فريدون مشيري بود . هي برام ميخوندي بي تو اما به چه حالي من از آن كوچه گذشتم و اون روز آخر وقتي از كوچه خاله ات رفتيم تا فرودگاه فهميدم كه چي داري ميگي . ديگه دارم از خود بي خود ميشم و و بايد جلوي خودم رو بگيرم . وگرنه تا صبح بايد تايپ كنم و آه بكشم . ميخواستم شعر كوچه رو برات بذارم . ميترسم ياد دختر خاله ات بيفتي و باز اشكت جاري بشه . با شعر ابتهاج هم بعدا حال ميكردي و ميگفتي انگار داره از زبون تو داره شعر ميگه . اينقد بهت گفتم جنازه كه آخر هم جنازه شدي . پسر دلم بد جوري برات تنگ شده . بگو چي كار كنم ؟‌‌‌‌‌
....
در ميان اين خموش آباد بي حاصل
در سكوت چيره اين شام بي فرجام
مي چكد اشك نگاهم بر مزار دل
مي سرايد قصه درد مرا با سنگ چشم او
با غمي كاندر دلم زد چنگ
وز پلاس هستي ام بگسيخت تار و پود
مي رود مي گويمش بدرود
وز نگاه خسته و پژمرده چون مهتاب پاييز ملال انگيز
مي گذارم بر مزار آرزوهايم گلي ويران
يادگار آن اميد گم شده آن عشق يادآويز