اين خانه سياه است

اي مفتخر به طالع مسعود خويشتن # تاثير اختران شما نيز بگذرد

Wednesday, September 21, 2005
نگاهي به همجنس بازي در ادبيات پارسي : قسمت ششم ـ مولانا و علت المشايخ

مولانا به تبعيت از پدرش بهاء الولد و شمس تبريزي نظر خوشي نسبت به شاهد بازي ندارد و آنرا بهانه صوفيان براي مكروهات ميداند . در مثنوي انعكاس اين ناهنجاري اجتماعي راميتوان ديد و به خوبي پيداست كه غالب صوفيان به اين عادت مذنوم گرايش داشتند .

هست آنكه شد صفوت طلب ## نه از لباس صوف و خياطي و دب
صوفيي گشته به پيش اين لئام ## الخياطه و اللواطه والسلام .
در زمان مولانا همجنس بازي به شدت در خانقاهها رواج داشته وحتي بعضي از مشايخ خود مفعول بودند به طوريكه در زبان صوفيان مراد از علت المشايخ (( بيماري مشايخ )) همان مفعوليت است در مناقب العارفين آمده است :
روزي از حضرت مولانا سوال كردم كه علت المشايخ كه در افواه مردم گفته ميشود كدام است ؟ عجبا آن علت در ظاهر است يا در باطن ؟ فرمود كه حاشا از مشايخ كه در ايشان چند علت بد باشد اما كساني كه به سبب جرات باطن و بي باكي ظاهر مردود طريقت گردند عاقبة بدان علت دچار گردند .

و نيز هست كه :

در زمان مولانا شيخي بود صاحب قبول و ذوفنون و او را مشهور شيخ ناصرالدين گفتندي صاحب تبصره و با شيخ صدر الدين قونوي در جمع علوم يكايك زدي و مريدان معتبر داشتي . .. اين شيخ در حق مولانا اعتقادي نداشت لذا مولانا او را نفرين كردو گفت اي حييز بي تمييز ! خود همان شد كه از حيز مردي بيرون آمده هيز شد ...عاقبة الامر چنان شد كه دبابان را پنهاني چيزكي ميداد تا او را در كار آرند و مفعول مايراد شد و آن بود كه در شهر قونيه به علت مشايخ مشهور گشت و بعضي از رنود و بي باكان ناپاك گرد او ميگشتند و از او چيزها ميبردند .
چند حكايت ا ز مثتوي

حكايت آن مخنث و پرسيدن لوطي ازاو در حال لواطه كه خنجر از بهر چيست ؟ گفت از براي آنكه هر كه با من بد انديشد اشكمش بشكافم ، لوطي بر سر او آمد و شد ميكرد و ميگفت الحمد الله كه من بد نمي انديشم با تو !

كنده يي را لوطيي در خانه برد ## سرنگون افكندش و در وي فشرد
بر ميانش خنجري ديد آن لعين ## پس بگفتش بر ميانت چيست اين
گفت آنك با من اريك بدمنش ## بد بينديشد بدرم اشكمش
گفت لوطي حمدالله را كه من ## بد نيانديشيده ام با تو به فن
دفتر پنجم

ترسيدن كودك از آن شخص صاحب جثه .گفتن آن شخص كه اي كودك مترس كه من نامردم .

كنگ زفتي كودكي را يافت فرد ## زرد شد كودك ز بيم قصد مرد
گفت ايمن باش اي زيباي من ## كه تو خواهي بود بر بالاي من
من اگر هولم مخنث دان مرا ## همچون اشتر بر نشين مي ران مرا
دفتر دوم

حكايت آن دو برادر ، بكي كوسه و يكي امرد ، در عزب خانه ايي خفتند .شبي اتفاقا امرد خشتها بر مقعد خود انبار كرد ، عاقبت دباب دب آورد و آن خشتها را به حيله و نرمي برداشت ...

امردي و كوسه ايي در انجمن ## آمدند و مجمعي بود در وطن
مشتغل ماندند قوم منتجب ## روز رفت و شد زمانه ثلث شب
زآن عزب خانه نرفتند آن دو كس ##هم بخفتند آن سو از بيم عسس
كوسه را بود بر زنخدان چهار مو ## ليك همچو ماه بدرش بود رو
كودك امرد به صورت زشت بود ## هم نهاد اندر پس ك.. بيست خشت
لوطيي دب برد شب در انبهي ## خشت ها را نقل كرد آن مشتهي
دست چون بر وي زد اواز جا بجست ## گفت اي تو كيستي اي سگ پرست
گفت اين سي خشت چون انباشتي ## گفت تو سي خشت چون برداشتي
كودك بيمارم و از ضعف خود ## كردم اينجا احتياط و مرتقد
گفت اگر داري ز رنجوري تفي ## چون نرفتي جانب دارالشفا
يا به خانه بك طبيب مشفقي ## كه گشادي از سقامت مغلقي
گفت آخر من كجا دانم شدن ## كه به هر كجا ميروم من ممتحن
چون تو زنديقي پليدي ملحدي ## مي بر آررد سر به پيشم چون ددي
خانقاهي كه بود بهتر مكان ## من نديدم يك دمي در وي امان
رو به من آرند مشتي حمزه خوار ## چشم ها پر نطفه كف خايه فشار
وآنك ناموسيست خود از زير زير## غمزه دزدد ميدهد مالش به ك...
خانقه چون اين بود بازار عام ## چون بود خر گله و ديوان خام
ور گريزم من روم سوي زنان ## همچو يوسف افتم اندر افتنان
نه ز مردان چاره دارم نه از زنان ## چون كنم كه نه از اينم نه از آن
بعد از آن كودك به كوسه بنگريست ## گفت او با آن دو مو از غم بريست
بر زنخ سه چارمو بهر نمون ## بهتر از سي خشت گردادگرد ك...
دفتر ششم