اين خانه سياه است

اي مفتخر به طالع مسعود خويشتن # تاثير اختران شما نيز بگذرد

Saturday, September 17, 2005
نگاهي به همجنس بازي در ادبيات پارسي : قسمت پنجم ـ سنايي و حكاية في التمثل الصوفي

سنايي در كتاب حديقة الحقيقه حكايتهاي مختلف را از زندگي طبقات مختلف مردم روايت ميكند كه از لحاظ جامعه شناسي واجد ارزش بسيار است .
اندر وصف شاهدان :
شاهد پيچ پيچ را چه كني## اي كم از هيچ ، هيچ را چه كني
ا يدو بادام تو چو گوز گرو ## مانده از دست كودكان درگو
شاهدان زمانه خرد و بزرگ ## چشم را يوسفند و دل را گرگ
در باره صفت شهوات و غلامباره گويد :
هركه شد ك... پرست برخيره ## گوزي يابد ثواب از انجيره
چه دهي از پي گذرگه ثفل ## خرد پيري خود به كودك طفل
آن كه نام و ننگ خود بگذاشت ## دل تو كي نگه تواند داشت
چون چراغند از آنكه وقت فدي # # چون فتيله ز بن خورند غذي

و در مذمت صوفي دارد :
سغبه شاهدند و شمع و سرود ## علمي كور زير چرخ كبود
پسرت هيچ اگر در او خندد ## شاهد و شاهدي درو بندد

و حكاية في التمثل الصوفي :

آن شنيدي كه بد در شهر هري ## خواجه فاضلي وپر هنري
محنتش را مگر يكي آن بود ## كه در اندوه قوت حمدان بود
مدتي بود تا كه گاي نداشت ## پسري راست كرده جاي نداشت
چون پناهي نيافت مظطر شد ## به ضرورت به مسجد در شد
ديد محراب و مسجد خالي ## خواست تا گادني كند حالي
چون برانداخت پرده از تل سيم ## تا برد ماهي سوي چشمه شيم
مسجد از نور شد چنان روشن ##كه برون تافت شعله از روزن
زاهدي زان حكايت آگه شد ## پي برون برد وبر سر ره شد
پسري ديد برده سر سوي پشت ## مرد فاسق گرفته بوق به مشت
تاش بنهد ميان حلقه ك... ## زاهد آمد ، شد از برون به درون
كاج و مشت و عصا فراز نهاد ## گلويي همچو گاو باز نهاد
كاين همه شومي شما باشد ## كه نه باران و نه گياه باشد
چه فصولي است اين و خانه حق ## شرع را نيست نزدتان رونق
از چنين كارهاست كه در كشور ## آسمان بي نم و زمين بي بر
بر بساط زمين نبات نماند ## خلق را مايه حيات نماند
از گناهان لوطي و زاني ## خشك شد چشم ابر نيساني
بشود لا محاله دهر خراب ## چون لواطه كنند در محراب
مرد فاسق به حيله بيرون جست ## تا موذن بر او نيابد دست
مرد فاسق چو شد برون ار در ## مرد زاهد گرفت كار از سر
مرد فاسق چو باز پس نگريست ## تا ببيندكه حال زاهد چيست
ديد بي نيم دانگ و بي حبه ## گرز شيخ بر سر دنبه
سر برون كرد و گفت اي زاهد ## اين همان مسجد وهمان شاهد
ليك ار بخت ما و گردش حال ## اين بود بر من حرام و بر تو حلال
شكر و منت خداي را كه اكنون ## گشت حال زمانه ديگرگون
بربساط زمين نبات بماند ## خلق را قوت حيات بماند
ابرهاي تهي پر از نم شد ## دل اهل زمانه خرم شد
حرمت صومعه تو ميداني ## بر تو مانده است و بس مسلماني
چون چنين اند زاهدان جهان ## چه طمع داري آخر از دگران

در اواخر اين دوره شاعري به نام سراج الدين قمري آملي بوده است كه ديواني نيز دارد . سراج الدين در رثاي غلام خود (( اياس )) شعري سروده است

اي جان من اياسك من اي سگ تو من ## هر شب به ماتم تو بر آرم فغان سگ
از سگ بترمنم كه نمردم به مرگ تو ## جانم ز محنت تو ز سختي است جان سگ
اي مهربان من ، ز شرمم نيامده است ## تا بي تو مي زيم من نامهربان سگ
از آرزوي آهوي چشم تو ، هر سحر ##‌جانم فغان زار برآرد بسان سگ

اشعار ركيك در ديوان سراج الدين كم نيست

بسا شب كه از گوشت آگنده ام ## چو سغد و دل و روده و سينه ها
گه از سينه ها ساخته فرشها ## گه از ران ها كرده بالين ها
به گاه سواري و نيزه زدن ## ز پشت كسان ساختم زين ها
بدين گرز مرد افكن گاو سار ## ز ك... كسان تو ختم كينه ها
برآمد به جايي كه زخمي زدم ## ز هر گوشه آواز تحسين ها
خيار من از آن نيك باليده گشت ## كه پروردم او رانيك به سرگين ها

عبيد زاكاني در رساله دلگشا در باب او اين مطايبه را آورده است :

حاكم آمل از بهر سراج الدين قمري براتي نوشت بر دهي كه نام او (( پس )) بود . سراج الدين به طلب آن وجهه ميرفت ، در راه باران سخت آمد . مردي و زني راد يد كه گهواره و بچه ايي در دوش گرفته ، به زحمت تمام راه ميرفتند . پرسيد كه راه پس كدام است ؟ مرد گفت اگر من راه پس دانستمي بدين زحمت گرفتار نشدمي .