اين خانه سياه است

اي مفتخر به طالع مسعود خويشتن # تاثير اختران شما نيز بگذرد

Friday, September 16, 2005
دلتنگي هاي يك سانتور

صفر : من دو نيمه دارم . نيمه حيوانيم كه اسبه و يه نيمه انساني كه شبيه آدمهاست و لي زير جلكي اونم يه جونوريه براي خودش . وقتي پاي اينترنت ميشينم اين دو نيمه دعواشون ميشه . اسبه ميخواد چت كنه و آدمه ميخواد وبلاگ بنويسه . اسبه بعد از ظهرها چت ميكنه و صبحها آف لاينهاش رو ميخونه ، آدمه شبها ميشينه وبلاگش رو بروز ميكنه . امشب جناب اسب از قرار داد نانوشته شده تخطي كرده و ميخواد كه وبلاگ بنويسه . چون نيم انسان من مثل اصلاح طلبها بي عرضه است زير بار حرف زور رفت و الان شما بايد از بيانات جناب اسب مستفيض بشيد .

يك :مثل خر تو گل فرو رفتم . خودم رو يه روزي گم كردم و ديگه پيدا نشدم . اين من نه منم .مونده ام كه كي هستم . من يك سانتورم . اسبي با سر انسان و يا شايد هم آدمي با تنه اسب . نماد برج كماندار . با عنصر وجودي آتش . تا اينجاش گل بود در ادامه به سبزه تحت نفوذ بودن توسط غول منظومه شمسي مشتري هم آراسته ميشم . هميشه در رفت و آمدم و حركت آونگي دارم و از اين طرف به اون طرف در نوسانم . اگه اوضاع درست پيش ميرفت من الان بايد ياشناگر بودم كه در نه سالگي در شنا يكي دو تا مقام داشتم و يا استاد بين المللي شطرنج كه يازده سالگي قهرماني مدرسه و ناحيه و شهر رو عرض يك ماه بدست آورده بودم . ولي كاشكي فوتباليست ميشدم . تا هفده سالگي مثل تمام خوزستانيها به جنون فوتبال مبتلا شدم و دروازبان منتخب استان و كانديد دعوت به تيم ملي نوجوانان بودم كه يهو گم شدم . كالبدم جايي نرفته بود ولي ديگه روح نداشتم . در عرض بك ماه شد آنچه نبايد ميشد و همه چيز خراب شد . حالا يه سانتور يا به قول اهراب قنطورسم كه نشسته و گردش چرخ ايام رو نظاره ميكنه كه كي دورش تمام ميشه . به قول شاعر

شراب خوارم و نراُد و رند و شاهدباز
مرا ز دست هنرهاى خويشتن فرياد
ز ننگ خرقه و تسبيح و زهد در رنجم
كه هر يكى به دگرگونه داردم ناشاد

دو : حتي خدا هم مونده با اين نيمه حيوان نيمه انسان چه كار بكنه . موجودي كه در روزي كه خدا سر حال بود و ميخواست شوخي بكنه بدنيا اومده بايد هم از تناقض هاش در رنج باشه . وقتي در شونزده آذرروز دانشجو به دنيا بياي ولي تمام دوره تحصيلت از درس و مدرسه متنفر باشي وقتي پشت كنكوري به اميد سربازي رفتن و رهايي از درس تمام روزهاي گرانقدر علي كنكوري بودن رو با سينما رفتن و اندازه گرفتن محيط و مساحت شهر پياده و سواره و الواطي كردن سپري كني ولي در آخر شهريور دو دستي بزني تو سر خودت كه چه خريتي بود در روز كنكورمرتكب شدم و شانسي تست نزدم . قبول شدم لذت خوردن ساچمه پلوي پادگان رو با ياچمن پلو با كوسه سلف دانشگاه عوض كردم و بازمن موندم و جهان علم . در اين دوره پر بار همان خر سابق بودم كه پالانم رو عوض كرده بودند . حاصلش براي من چندتا دوست و يار موافق بود بعلاوه پيدا كردن آشغال ترين و بيشرف ترين آدمهايي كه ميتونيد پيدا كنيد . از بد حادثه تمام اين اعجوبه ها در زير سقف دانشكده ما جمع شده بودند و داشتن به ما تدريس ميكردند . امروز كه نگاه ميكنم درودي ميفرستن به روان صادق هدايت كه با نوشتن اين جمله با ايجاز روز شمار دوره دانشجويي منو تحرير كرد : و زندگي مان كه احمقانه پيش رويمان افتاده است به انبانه پر از گه ميماند كه بايد قاشق قاشق خورد و به به گفت . قاشق قاشق مشغول خوردنم وانبانه داره تمام ميشه .
سه : ميگن با هر آدمي دوتا فرشته هست كه اعمالش رو بنويسه . اين بنده هاي خدا هم فكر كنم سرشون گيج داره ميره . وقتي رابطه ام با خدا شكر آبه نقد به مقاله مهدي خلجي دررابطه با اسلام اروتيك مينويسم و وقتهايي كه با خدا آشتي هستم مثل همين روزا با زبون روزه دارم همجنس بازي درادبيات فارسي رو ادامه ميدم . بنده خدا اين فرشته ها گناه دارن .شبا كه ميشينن و حسابهاشون رو با هم چك ميكنن هي زير لبي به من فحش ميدن و شعر ميخوانندكه : به مار ماهي ماني ، نه اين تمام نه آن تمام . ## منافقي ، چه كني مار باش يا ماهي
چهار :خدا بگم چه كارت كنه حسين درخشان . آخه اين چه موقع ظهور در تلويزيون صداي آمريكا بود . حتما امشب كه اين ننه ما پاي تلويزيونه بايد بياي از وبلاگ نويساي زنداني دفاع كني و اين قريشي رو نشون بدي كه بگه با باطوم زدنم و گاز اشك آور تو ماشين ول دادن . دندون هام ولي سالمه . منم كهد ارم نور بالا ميزنم و همين طوري هم كم مشكوك نيستيم ، اين سر و صداي تايپ كردن هم مزيد شد به بيانات حودر در باره وبلاگ نو يسي . الان مادر ما اومده بالاي سرم و ميگه من به اندازه كافي بدبخت هسنم تو نشو قوز بالا قوز . راستي ببينم نكنه داري وبلاگ مينويسي . منم گفتم نه ننه من وبلاگ نمينويسم . منو چه به وبلاگ نويسي . در اين زمان كه سرم داشت مصطفي معين بازي در مياورد و گفتمان ميكرد اين قسمت اسبه نزديك بود جفتك بياندازه و بگه : چرا اتفاقا وبلاگ داره و منو هم وبلاگ نويس كرده. آمده بود بلايي كه به خير گذشت . ولي آقاي درخشان از اين به بعد هر حرفي رو جلوي هر كسي نزن . چون براي ما ميشه جريان : سه پلشك آيد و زن زايد و مهمان زدر آيد
پنج : دلم براش تنگ شده كافيه جنوبي باشد تا مسحور جادوش بشين . روانشاد احمد اعطا لقب به احمد محمود . با سحر كلامش تو رو به هر جاميبره . زيردرخت انجير معابد ميشيني ، معتاد ميشي مهر دكتري جعل ميكني ، پول دار ميشي .و آخر سركشكول و تبرزين بدست درويش وار شهري رو بهم ميريزي . آدم زنده ميشي . عنوان نويسنده رو واگذار ميكنه به ممدوح بن عاطل ابوترال و خودش ميشه مترجم . ميبرتت به بغداد و و لذت كشيدن سيگار و تق و تق دامينو و گوش دادن ام كلثوم رو بهت ميچشونه . وقتي صدام ميكشدش ميموني كه بخندي و يا به مورس زدنهاي آدم زنده بخندي . تازه و قتي احمد مرد فهميدم كه اون هم با خلق ممدوح بن عاطل به ما خنديده بود . ميري در همسايه و در اون خونه با حياط دوري موندگار ميشي. دعوا ميكني . ميگي ، ميخندي و لخت ميشي ميري تو حوض تا از هرم گرما فرار كرده باشي . و هي عشق بازي ميكني . لبهات روي لبهاش مبري و از طعم لبهاي زن همسايه دهنت مزه خرماي كال ميگيره تا جادوي احمد محمود كامل شده باشه . هنوز اون طعم گس رو لبامه : گفته بودم گه اگر بوسه دهی توبه کنم .که دگر باره ازین گونه خطا ها نکنم . بوسه دادی و چو بر خواست لبت از لب من . توبه کردم که دگر توبه بی جا نکنم