اين خانه سياه است

اي مفتخر به طالع مسعود خويشتن # تاثير اختران شما نيز بگذرد

Monday, September 19, 2005
به شيدا كه دلش غم داره امشب
سراب

صبح ميخندد و باغ از نفس گرم بهار
ميگشايد مژه و ميشكند مستي خواب
آسمان تافته در بركه و زين تابش گرم
آتش افكنده در سينه افسرده آب
آفتاب از پس البرز نهفته است و ازو
آتشين نيزه برآورده سر از سينه كوه
صبح ميآيد از اين آتش جوشنده به تاب
باغ ميگيرد از شعله گلگونه شكوه
آه ديري ست كه من مانده ام از خواب به دور
مانده در بستر و دل بسته به انديشه خويش
مانده در بسترم و هر نفس از تيشه فكر
ميزنم بر سر خود تابكنم ريشه خويش
چيست انديشه من ؟ عشق خيال آشوبي
كه به بازيم گرفته است به بيداري و خواب
مينمايد به من شيفته دل رخ به فريب
ميربايد ز تن خسته من طاقت و تاب
آنچه من دارم ازو هست خيالي كه ز دور
چهر بر تافته در آيينه من
همچو مهتاب كه نتوانيش آورد به چنگ
دور از دست تمناي من و در بر من
ميكنم جامه به تن ميدوم از خانه برون
ميروم در پي او با دل ديوانه خويش
پي آن گم شده ميگردم و مي آيم باز
خسته و كوفته از گردش روزانه خويش
خواب مي آيد و در چشم نمي يابد راه
يك طرف اشك رهش بسته و يك سوي خيال
نشنوم ناله خود را دگر از مستي درد
آه گوشم شده كر يا كه زبانم شده لال
چشمها دوخته بر بستر من سحر آميز
خواب بر سقف نشسته ست چو جادوي سياه
آه از خويش تهي ميشوم آرام آرام
ميگريزد نفس خسته ام از سينه چو آه
بانگ بر ميزنم از شوق كه : آنا آنا
ناگهان ميپرم از خواب گشاده آغوش
ميشود باز دو دست من و مي افتد سست
هيچ كس نيست به جز شب كه سياه است و خموش