اين خانه سياه است

اي مفتخر به طالع مسعود خويشتن # تاثير اختران شما نيز بگذرد

Wednesday, September 14, 2005
قبل از اينكه ادامه مطلب رو بنويسم از همين تريبون رسما اعلام ميكنم كه من علاوه بر مريض بودن كرم اذيت كردن هم دارم .سوژه هم امشب كم آوردم براي همين بايد شيداي عزيز فداكاري كنه و اين سوزن رو قبول بكنه تا بعدا يه كلنگ هم به خودم بزنم . لازم به يادآوري است كه كليه غلطهاي املايي و نگارشي اين املا مربوط به دانش آموز جاسم ح ميباشد و به من مربوط نيست . او نايي كه بلدنداين انشا را با لهجه بخوانند

موضوع انشا كلاس سوم دبستان نوبت شهريور : بعد از ظهر سه شنبه خود را چگونه گذرانديد ؟

اعوذ بالله من الشيطان رجيم ميگويم و با اجازه آقاي معلم قلم در دست ميگيرم و انشاي خود را مينويسم .
من بعد از ظهر خودم را با پدر بزرگم آغاز كردم . پدر بزرگم بسيار پير است و آن طور كه خودش ميگويد در دوران نوجواني دايناسورها را ديده است كه شاخ دارند و عر عر ميكند و دركتابها هم خوانده كه ننه كوكب از شير آن ماست و كره درست ميكند . پدر بزرگم دندان ندارد به همين خاطر آقام ميخواهد برايش زن بگيرد تا شايد راضي شود و دندان مصنوعي در دهان بگذارد . ما هر روز بعد از ظهر از كيانپارس جنوبي كه به سيد خلف معروف است به كيانپارس شمالي كه به كيانپارس خالي معروف است ميرويم . امروز من و لفته با وانت ابو حميد كه همسايه ما هست و با آن گاوهايش را جابه جا ميكند به كيانپارس رفتيم . در راه صباح برادر لفته را ديديم كه با موتورش در خيابان كار ميكرد . دست فرمون صباح بسيار عالي است و خيلي خوب با موتور تك چرخ ميزند البته اين فقط مال زمانهايي است كه كارش را خوب انجام داده باشد . صباح آدم زحمتكشي است و هر روز در حاليكه موتورش را رانندگي ميكند به خانمها كمك ميكند و كيف آنها را ازدستشان مي گيرد و به خانه خودشان ميبرد . صباح امروز خيلي سرحال بود و از خيابون بيست تا چراغ قرمز تك چرخ زد . وقتي هم كه از چراغ رد شد رفت زير يك كاميون . من و لفته كلي با ديدن اين صحنه خنديديم و گفتيم اي واي داداش سيا ضايع شد . ما بعد از ظهرها در پياده روها راه ميرويم و با خانمها صحبت ميكنيم . بعضي از خانمها وقتي روشون حرف ميندازيم رومون ميخندند و بعضي هاشون رومون فحش پرتاب ميكنند . امروز من و لي لي ( همون لفته است كه ما دوستها لي لي صداش ميكنيم ) داشتيم ميرفتيم و فلافل هامون رو ميخورديم كه ديديم دوتا خانم هم دارند جلومون راه ميرند و با كاغذ نوعي كفتر كه من نفهميدم چي بود ولي لي لي گفت از نوع طوقي است درست ميكردند . اين خانم رو اون خانم گفت : سي سي اين درنا قشنگه ؟ من بهشون گفتم خاله اينها كفترن ، درنا نيستن . اون خانمه بهم گفت گمشو اعقده اي من روشون گفتم همه جور عقده اي ديده بوديم ولي اعقده اي با الف نديده بوديم . كلي با لي لي از اين نكته سنجي خودمون حال كرديم و خنديديم .
من رو لفته گفتم يعني فقط اينا بلدند كار دستي منم بايد كار دستي . ولي هر چي گشتيم كاغذ نبود . هر چي بود اونا از خيابون جمع كرده بودند و داشتن باهاش كفتر درست ميكردند . لي لي گفت ببين چه جور رو كفتراشون اسم ميزارن كه بعدا وقتي بچه خواهرم بدنيا اومد روش اسم بذاريم . ولي من اسماشون رو نمي فهميدم چيه چون اون خانمه داشت اسم خارجي ميذاشت . فقط آخري رو فهميديم كه گفت اينم عاموي ني ني يا عاموي پي پي يا عاموي شي شي خلاصه يه همچين چيزي بود . آقا داشتيم از بي كاغذي ميمرديم كه لفته از تو جيب يه پسره مو دم اسبي يه تيكه كاغذ برداشت . حالا لاي كاغذه كيف پول همون موقشنگ بود يا كاغذه لاي كيف پول بود من نميدونم ولي چون لفته زحمت كشيده بود كيف پول رو هم از صاحبش قبول كرديم . با كاغذها سه تا گاو درست كرديم و چهارتا آدم و به ترتيب اسمشون رو گذاشتيم پينوكيو ، روباه مكار و گربه نره اما روي آدمها اسم نذاشتيم چون روكاغذاشون اسمشون بود . اسم يكيشون بود بانك ملي و يكيش بود امور شهريه يكي هم بود مبلغ در وجه ولي آخري اسمش عددي بود و كلي صفر داشت نشناختم اسمش كيه . همين طور كه دنبال خانمها بوديم ديديم كه داريم دور دوم رو تو كيانپارس تمام ميكنيم . لي لي روم گفت : اينا شايد دارند براي المپيك آماده ميشن بيا بيخيالشون بشيم و تواون پاركه كه اسباب بازيهاش رو باد ميكنند بشينيم . رفتيم اونجا كه ياد شهر بازي مشهد افتادم . گفتم لفته چه قد شبيه سر سر هاي پارك مشهده كه ميرفتيم توش و از وسط تونل وحشت رد ميشديم . لفته گفت خره اونايي كه تو سوار شدي اسمش هست الاكلنگ. همين حرفها رو ميزني كه مردم هميشه دنبال شباهت ما و پارك ميگردند و ميگن هم ما و هم پارك هر دومون تاب داريم . نيم ساعتي اونجا بوديم كه همون دوتا خانم كاردستي ها اومدن و نيم ساعت ِچت كردن رو بچه ها .
يهو صداي بچه گي هاي خودم رو شنيدم كه آقام با شلنگ مي اومد تو كوچه دنبالم و ميگفت ابن چلب ساعت سه نصف شبه بيا خونه به تمرگ . منم پا برهنه از دست آقام در ميرفتم و ميرفتيم با بچه ها فنگ بازي ميكردم . خلاصه ياد شعر: يادم آمدروز باران ، گردش يك روز شيرين ، دانه ها دسته به دسته ، انار افتادم . به لفته گفتم پاشو بريم خونه كه يواش يواش دارم روشنفكر ميشم .
######
توي مسير مثل هميشه كلي آشنا ديدم ...... همه تك رنگ . مشكي متاليك .... از پسر عموهاي خودم بگير تا پسر دايي هاي لفته تا دوستان دوران مدرسه و حتي دانشگاه اما من كه من هنوز دانشگاه نرفتم كه بخوام دوستاي دوران دانشگاه رو ببينم و لي دوستاي هم سلول صباح رو ديديم كه داشتن دعوا ميكردند. جنگي ، كاظم شل و جبار گاو خلاصه تمام اعجوبه ها نوابغ والمپيادي هاي كيانپارس جنوبي جمعشون جمع بود .

######
قسمت اخر خيلي با حال و اكشن بود . رفتيم خونه ديديم در خونه لي لي اينا شلوغه و دارن تير هوايي در ميكنند . گفتم چي شده گفتن صباح رفته زير كاميون و بچه ها هر چي با دمپايي ابري زدنش در نياومده . حالا اينا يا اومدن دنبال دمپايي هاشون يا صباح مردهِ. من و لفته هر چي فكر كرديم نفهميديم چي به چيه . لي لي روم گفت بي خيال اگه بخوايم اينقد فكر كنيم خداي نكرده ممكنه استاد دانشگاه بشيم . خيلي خنديديم و خوش گذشت . ولي من تو چشم لفته نگراني رو ميخوندم. ازش پرسيدم اشمالك انت ( چته ) گفت نگران آينه بغل موتورم . خدا كنه چرخ كاميون از روش رد نشده باشه . آقام اومد دنبالم گفت تا ساعت دو شب كجا بودي . گفتم فقط یه پیاده روی شبانه... بیشتر خیال نکنید! بهم گفت خوب بلبل زبون شدي . ديگه امسال از مدرسه خبري نيست


راستی یه خبر نه چندان جالب..........
جمعه اسما رفتيم حميديه خونه عموم اينا و لي رسما رفتيم بابچه هاي خاله اينا دعوا الله و اعلم

ترجیح میدم درباره ی این اتفاق و سفر حرفی نزنم..........

بماند تا شاید وقتی دیگر .....